داستان های pandamooz

ساخت وبلاگ
فردی مسلمان یک همسایه کافر داشت هر روز و هر شب با صدای بلند همسایه کافر رو لعن و نفرین می کرد :خدایا ! جان این همسایه کافر من را بگیر و مرگش را نزدیک کن (طوری که مرد کافر می شنید)زمان گذشت و آن فرد مسلمان بیمار شد.دیگر نمی توانست غذا درست کند ولی در کمال تعجب غذایش سر موقع در خانه اش حاضرمی شد.مسلمان سر نماز می گفت خدایا ممنونم که بنده ات را فراموش نکردی و غذای من را در خانه ام حاضر و ظاهر می کنی و لعنت بر آن کافر خدا نشناس ... !روزی از روزها که خواست برود غذا را بر دارد، دید این همسایه کافرِ است که غذا برایش می آورد.از آن شب به بعد، مسلمان سر نماز می گفت :خدایا ممنونم که این مرتیکه شیطان رو وسیله کردی که برای من غذا بیاورد.من تازه حکمت تو را فهمیدم که چرا جانش را نگرفتیبرچسب‌ها: داستان های پند آموز, داستان, داستان های کوتاه وقدیمی داستان های pandamooz...ادامه مطلب
ما را در سایت داستان های pandamooz دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dastanhaypandamooz بازدید : 50 تاريخ : چهارشنبه 14 دی 1401 ساعت: 12:25

مردی در کنار جاده، دکه ای درست کرد و در آن ساندویچ می فروخت. چون گوشش سنگین بود، رادیو نداشت، چشمش هم ضعیف بود، بنابراین روزنامه هم نمی خواند.او تابلویی بالای سر خود گذاشته بود و محاسن ساندویچ های خود را شرح داده بود.خودش هم کنار دکه اش می ایستاد و مردم را به خریدن ساندویچ تشویق میکرد و مردم هم می خریدند.......کارش بالا گرفت لذا او ابزار کارش را زیادتر کرد. وقتی پسرش از مدرسه نزد او آمد .... به کمک او پرداخت.سپس کم کم وضع عوض شد.پسرش گفت: پدر جان، مگر به اخبار رادیو گوش نداده ای؟ اگر وضع پولی کشور به همین منوال ادامه پیدا کند کار همه خراب خواهد شد و شاید یک کسادی عمومی به وجود می آید. باید خودت را برای این کسادی آماده کنی.پدر با خود فکر کرد هر چه باشد پسرش به مدرسه رفته به اخبار رادیو گوش می دهد و روزنامه هم می خواند پس حتماً آنچه می گوید صحیح است.بنابراین کمتر از گذشته نان و گوشت سفارش داده و تابلوی خود را هم پایین آورد و دیگر در کنار دکه خود نمی ایستاد و مردم را به خرید ساندویچ دعوت نمی کرد.فروش او ناگهان شدیداً کاهش یافت.او سپس رو به فرزند خود کرد و گفت: پسرجان حق با توست.کسادی عمومی شروع شده است.آنتونی رابینز یک حرف بسیار خوب در این باره زده که جالبه بدونید: اندیشه های خود را شکل ببخشید در غیر اینصورت دیگران اندیشه های شما را شکل می دهند. خواسته های خود را عملی سازید وگرنه دیگران برای شما برنامه ریزیمی کنند.برچسب‌ها: داستان, داستان های عبرت‌آموز, داستان های زیبا داستان های pandamooz...ادامه مطلب
ما را در سایت داستان های pandamooz دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dastanhaypandamooz بازدید : 54 تاريخ : چهارشنبه 14 دی 1401 ساعت: 12:25

در زمان‌های گذشته، پادشاهی تخته سنگ را در وسط جاده قرار داد و برای این که عکس العمل مردم را ببیند، خودش را در جایی مخفی کرد. بعضی از بازرگانان و ندیمان ثروتمند پادشاه بی‌تفاوت از کنار تخته سنگ می‌گذشتند؛ بسیاری هم غر می‌زدند که این چه شهری است که نظم ندارد؛ حاکم این شهر عجب مرد بی‌عرضه‌ای است و… با وجود این هیچکس تخته سنگ را از وسط بر نمی‌داشت. نزدیک غروب، یک روستایی که پشتش بار میوه و سبزیجات بود، نزدیک سنگ شد. بارهایش را زمین گذاشت و با هر زحمتی بود تخته سنگ را از وسط جاده برداشت و آن را کناری قرار داد. ناگهان کیسه‌ای را دید که زیر تخته سنگ قرار داده شده بود. کیسه را باز کرد و داخل آن سکه‌های طلا و یک یادداشت پیدا کرد. پادشاه در آن یادداشت نوشته بود: هر سد و مانعی می‌تواند یک شانس برای تغییر زندگی انسان باشد.برچسب‌ها: حکایت, حکایت زیبا, داستان های عبرت‌آموز داستان های pandamooz...ادامه مطلب
ما را در سایت داستان های pandamooz دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : dastanhaypandamooz بازدید : 46 تاريخ : چهارشنبه 14 دی 1401 ساعت: 12:25